شروعی دوباره

ساخت وبلاگ
یه روز اینجا برو بیایی داشت البته اونموقع ها امکانات کمتر و صفاها بیشتر بود‌خیلی خیلی دلم میخواد بنویسم ولی وقت اجازه نمیدهدلم میخاد بیام بازم به اینجا فضای آروم اینجا خیلی بیشتر دوست دارم تا فضاهای پ شروعی دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت شروعی دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : makhroobeyeanjeles بازدید : 47 تاريخ : شنبه 4 اسفند 1397 ساعت: 5:36

در زیر زمین بود.سرش را به داخل صندوقچه قدیمی برده بود و بدنبال چیزی میگشت.باصدای عطیه مادرش از جا پرید و بسرعت بطرف ورودی زیر زمین دوید.چراغ زیر زمین را خاموش کردو.مثل برق گرفته ها شده بود سخت عرق کرده بود چراغ زیر زمین را خاموش کرد و از آنجا بیرون شد. -بله مامان...چیه؟؟-بیا تلفن کارت داره، خاله اقد شروعی دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت شروعی دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : makhroobeyeanjeles بازدید : 57 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 19:08

بابک بطرف کاناپه رفت و لمید و گفت:-مامان جان قربونت برم ،تو که آدم های این دورو زمونه رو  میشناسی اگه بری کار نداشته باشی هزار تا بهونه میارن ،بریم دختر ندن سبک بشیم بعد دست از پا دراز تر راهمون رو بکشیم و بیایم؟حیفمون باید واسه گل و شیرینی بیاد که قراره بخریم و ببریم. مادر در حالی که در هال را باز شروعی دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت شروعی دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : makhroobeyeanjeles بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 19:08

دنبال جای پارک میگشت تا بلاخره کنار فضای سبزی جای مناسبی پیدا کرد ،سپس منتظر ماند تا آن پیر زن دوباره پیدایش شود ،زیرا خودش همینجا قرار گذاشته بود. نمیدانست چرا هراس دارد.در دلش آشوبی بود.فکر این که آن پیرزن کیست مثل خوره مغزش را میخوردو با خود میگفت:-اوکیست و مرا از کجا میشناسد؟ هوای داخل ماشین دم شروعی دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت شروعی دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : makhroobeyeanjeles بازدید : 45 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 19:08

عصبانی با لگد بر روی ماشین کوبید که درب ماشین کمی فرو رفت و بطرف دختر گل فروش رفت نشست و چن بار صدایش کرد دخترک بیهوش شده بود ترسید و سریع او را بلند کرد و در عقب ماشین خواباند و سوار شدوبا بیشترین سرعت بطرف نزدیکترین بیمارستان حرکت کرد،وقتی پرستاران وضعیت دخترک را دیدند بدون وقفه او را به اتاق عمل شروعی دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت شروعی دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : makhroobeyeanjeles بازدید : 51 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 19:08

بابک با صدای خاله اقدس از خواب بیدار شد غلطی در جایش خوردوچشمایش را مالیدو از روی تخت پایین آمدو خمیازه کشان از اتاقش بیرون شد،بطرف دستشویی رفت و دست و رویش را شست و وارد هال شد و خاله اقدس قدو بالا بابک را ورنداز کردخودش را به سیبی که پاک کرده بود مشغول کرد بابک که میدانست خاله بخاطر کارش با او سر شروعی دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت شروعی دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : makhroobeyeanjeles بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 19:08

عطیه هراسان بطرف اتاق بابک دوید و گفت:-بابک پسرم طوری شده؟ بابک به خود آمد و مادرش را در چهارچوب در دید که نگران به او زل زده بود. -نه مادر ،نه چیزی نشده سپس به سرعت ازخانه خارج شد و سوار ماشین شد بسرعت از کوچه بیرون شد،در دنیایی جدا سیر میکرد و با خود مدام تکرار میکرد (زری،برادرو خواهر)خیلی برایش ت شروعی دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت شروعی دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : makhroobeyeanjeles بازدید : 41 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 19:08

ماشین را بیرون از حیاط پارک کردو از ماشین پیاده شد کلید را بر روی در انداخت و وارد شد.اقدس خانه نبود عطیه کنار حوض نشسته بود،باد سردی میوزید هوا گرفته بود بابک بطرف حوض رفت و کنار مادرش نشست باید در مورد فروش فرش فروشی ویلا و زمینها با مادرش حرف میزد چون به نام همسرش بود و یادگاری از او سخت راضی میش شروعی دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت شروعی دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : makhroobeyeanjeles بازدید : 47 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 19:08

من قرار بود تورو به کله پاچه مهمون کنم،اگه دوسداری سوار شو خواهر و بردارتم بیار تا بریم کله پزی !!دخترک خنده ی زیبایی کرد و گفت: -خواهر و برادرای من الان هرکدومشون توی یه خیابون متفاوتی هستن ساعت 3 همشون اینجا پیداشون میشه و بعد با هم میریم خونه . -خب خودت چی ؟میای؟؟؟ دخترک کمی مِن مِن کرد و گفت: -خ شروعی دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت شروعی دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : makhroobeyeanjeles بازدید : 49 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 19:08

محمد من باید برم -خب منم میام ،میخوام بدونم تو همیشه این ساعت کجا میری؟؟؟خیلی خب پس اگه میخوای بیای اینقدر چنگ به دلم نزن و زود برو سوار شو به همراه محمد بطرف پارک حرکت کردند،لیلا داشت فال مردی را میگرفت بابک با دیدن این صحنه خونش به جوش آمد و سریع کنار زدو از ماشین پیاده شدو بطرف لیلا رفت و با مرد شروعی دوباره...ادامه مطلب
ما را در سایت شروعی دوباره دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : makhroobeyeanjeles بازدید : 54 تاريخ : دوشنبه 15 خرداد 1396 ساعت: 19:08